همیشه برای یک نخ سیگار وقت هست

faaraway with zhoze

همراه با _تنهای محض _ همه ی دوران،خدای بی شریک

آخرین مطالب
پیوندها
صد سال پیش پرواز یک رویای دست نیافتنی بود . وقتی برادران رایت توانستند چند تکه آهن را به هوا ببرند همه آنرا به چشم یک معجزه میدیدند.تیتر یک تمام اخبارهای جهان بود.
میدانی ،میخواهم بگویم حالا پرواز برای هیچکسی عجیب نیست,کسی از پرواز در اخبار چیزی نمیگوید،دیگر معجزه حساب نمیشود.حالا شاید فقط سقوطشان کمی سر و صدا کند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۰
میر عماد

همیشه برای قوانین مورفی اخترام خاصی قایل بودم.به همین دلیل ساده این قانون مذکور پشمش هم من را حساب نمیکند. 

مثل همین که تو بیایی و شرط ببندی که استقلال 4 بر 2 بازی را میبرد و عکس این نتیجه ی غیر قابل پیش بینی اتفاق بیفتد.

یا وقتیکه که شرط ببندی که ایران یک بر صفر از آرژانتین میبرد.

البته همین حالا از اتاق فرمان دوستی اشاره کرد پیش بینی هایم به درد عمه ام میخورد وقتی هیچکدامشان حتی منطقی _ به نظر _ هم نمیرسند.

 پ ن : یکی از حضار پرسیدند مگر شما اتاق فرمان دارید؟باید در جوابشان بگویم وبلاگ خودم است , دلم میخواد.

پ ن 2 : حمچنین دوستی سوال کرد که مگر حضار دارید؟باید عرض کنم : _ ایضا ... 

پ ن 3 : در مورد _ حمچنین _ سوالی هست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۰
میر عماد

گفت یک روز که دیگر نبودم این متن را برای علی بفرست :


_ یک روز مسافری سوار کردم که پدرت بود؛لنگ چند نخ سیگار بودم.ناچار به روی خودم نیاوردم که میشناسمش.فقط همین.خواستم بگویم که حلالم کنی.این رسم رفاقت نبود.میدانم.

پ ن : از پدرت هم حلالیت بگیر،پانصد تومان بیشتر گرفتم.باد لاستیک ها هم باید تنظیم میشد.



پ ن 2 : همه ی اینها عوض آن لایی ای که یازده سال پیش جلوی _ مینو _ انداختی.شاید قرار بود یک فوتبالیست معروف بشوم و آنوقت دیگر پدرش نمیتوانست مخالفی کند.که من حالا مجبور نباشم پدرت را به اسم میانبر  توی خیابانی پیاده کنم که از مسیرش چند فرسخ دورتر شود.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۰
میر عماد
یه روزایی میاد که از همه متنفر میشی و‌با همه غریبه.و این قدم اول تغییر واقعی.

پ ن : هر قدمی برای فهم بیشتر زندگی برداری یک‌ قدم از آدما دورتر میشی.چقدر خوبه آدم احمق باقی بمونه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۵
میر عماد

نزدیک ترین ماده ی موجود در طبیعت به این مخلوق ، سیگار است.همیشه لذتبخش است و اما به مرور زمان کشنده.معتادش میشوی.اما اگر از یک سیگاری بپرسی که آیا میشود سیگار را ترک کرد ، حتما _ نه _ میشنوی یا _ آره _ اش تردید بزرگی دارد.

ونستون و تیر پایه کوتاه و مالبرو اش فرقی نمیکند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۸
میر عماد

چند وقتی فقط مال خودم بودم.دنبال تجربه کردن چیزهای جدید.نه توی کشوری دیگر نه توی اتفاقی خاص،توی همین زندگی همیشگی.

بیشتر از هر چیزی _ توی لجظه زندگی کردن _ را یاد گرفتم.و یاد گرفتم قدر چیزهایی که دارم را بدانم.وقتی که توی ذهنم یک دستم قطع شده بود,یا حتی یک انگشتم . 

چند وقتی دور از تمام کسانی بودم که زندگی کردن کنارشان تبدیل به _ عادت _ شده بود و حالا دلیلی برای دلتنگ شدنشان دارم.

اتفاقات قشنگی افتاد؛با _‌ژوزه _‌آشنا شدم.

با آدم های شادی آشنا شدم که هرکدامشان _ فارست گامپی _ برای خودشان بودند،آنها فهمیده بودند باید _ کاری را که دوست دارند انجام بدهند و برایش با امید مبارزه کنند _ 

اما شاید هیچ چیز مثل _ تولد یک انسان _ نتواند یک انسان دیگر را به خودش بیاورد.وقتی که میبینی زندگی برای خیلی از آدم های اطرافت تمام شده است ؛ زردی و بی فروغی توی چشمانشان موج میزند،بوی نا امیدی را از دهانشان میفهمی.

حالا یک انسان ،یک کتاب تازه را باز کرده که تمام صفحاتش سفید است و آماده ی ثبت داستان خودش.با امیدی تمام نشدنی و لبخند همیشگی .و بدون آنکه بداند روزی چند دقیقه  لابه لای افکار شلوغ زندگی ، فکرش لبخند به لبم می آورد و بدون آنکه روحش خبر داشته باشد دلیل محکم دیگری به دلایل بهتر زندگی کردنم به من داد.و محمد و محبوبه را برای من به _ آقای پدر و خانم مادر _ تبدیل کرد.

با دو هفته و دو روز تاخیر ، ورودت را به این دنیای قشنگ و بینهایت عجیب تبریک میگم دایی جان.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۲:۳۳
میر عماد

اینروزها وقت صحبت کردن کلمه ها و جمله ها جلوتر از حرف زدنم توی ذهنم می آید و باعث میشود یا حرفم را فراموش کنم یا جای فعل و فاعل را جا به جا بگویم یا ...

اما هنوز کور سوی امیدی به آن غده ی چربی توی کله م هست.مثلا اینکه وقتی توی مهمانی هستی و با کسی داری راجع به تغییر و تحولات بازار بعد از توافق حرف میزنی ،یک چیزی لا به لای آن توده های چربی هی میپرسد _ چرا دنیای ما لازم دیده شخصیت های ابر قهرمانانه ای برای نجات دنیا و آدم هایش بسازد _ 

مگر هالیوودی ها نمیدانند که توی قرآن آمده که _ هر که را بخواهیم گمراه میکنیم _ ؟

خب این یعنی لابد بعضی ها نباید هدایت شوند.به بعضی ها باید ظلم شود تا خدا پیدایش شود.پس این وسط ماجرای حکمت و مصلحت کجا میرود؟

شاید بعضی وقت ها باید کسی را به حال خودش بگذاریم تا غرق شود.

ابرقهرمان نشویم و فوری نجاتش ندهیم.شاید از غرق شدن که فرار کند بیاید و یکی دیگر را غرق کند؛یا نه اصلا، بیاید و خودش را به مرور زجرکش کند. 

مطمین باش خدا بهتر از تو فکر آن مغروق است و حتما برنامه ای دارد برایش.اول دلخور میشود که چرا این ابله دارد برنامه هایش را خراب میکند و بعد اما ته دلش میخندد به دست و پا زدن های آن پهلوان پنبه ای که فکر میکند دست خداست.

شاید وقتش رسیده _ شنل ابرقهرمان _ بودنت را آویزان کنی روی لبه ی تختت و یه دل سیر بخوابی و بعد که بیدار شدی ببینی تو هم یک انسان معمولی بین این 7 ملیارد آدم هستی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۶
میر عماد
نگاهش که کردم دیدم حداقل بیست متری از من بالاتر است و روی لبه ی پشت بام نشسته است.مطمیم اگر با من به - اجباری _ می آمد بالاترین نمره ی تیراندازی را میگرفت.همین کبوتری را میگویم که از فاصله ی بیست متری با در نظر گرفتن وزن محتویات معده اش و وزش و سرعت باد تواسنت درست شانه ی چپم را هدف بگیرد و با خودش هم فکر نکرد که من با آن لباس پلوخوری حتما جایی قرار مهمی دارم.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۳
میر عماد

مثل 10 دقیقه ای های توی کلاس مینشینم و یک کلمه به ذهنم میاورم که بنویسمش تا ببینم توی دل آن کلمه ی مذکور چه میگذرد.

هنوز هستند کسانی که بیشتر از هر شیرینی ای _زبان_ را میپسندند.گفتند شیرینی و بعدش هم گفتند _ زبان _ باشد بهتر است.

شیرینی , شیرینی به این است که وقتی هنوز داخل جعبه اش زیر یک پاپیون نخ آبی کنار هم مرتب چیده شده اند,لبه ی جعبه را برگردانی و یکی را برداری.

بگذریم ,اصل ماجرا توی آن محفل شیرینی خوران بود.وقتی که حین خوردن صدای همه برای یکی دو دقیقه کاملا قطع شد.همه حرف میزدند اما هیچ صدایی نمی آمد,انگار داشتند پانتومیم برای هم بازی میکردند.علتش برایم مجهول بود اما با وجود تمام سکوت به ظاهر غمگینی که بود ، آن گوشه های مغزم یک نفر نفس عمیق و راحتی کشید.

وقتی که باز صداها کم کم واضح شد تنها چیزی که متوجهش شدم صورت همسرم بود که پرسید _ کدوم قسمت زبونه که شیرینی رو تشخیص میده ؟ _

چیزی از درس های دبستان و راهنمایی یادم نمانده بود،جوابی نداشتم اما بدون به زبان آوردن سوالم پرسیدم _ کدوم قسمت مغزه که تندی و طعنه زبون رو تشخیص میده _ 

زبان توی دهانم دیوانه وار میچرخید و خودش را به کام م میکوبید و کلمات را آماده میکرد برای گفتن اما باز با دهان بسته آرزو کردم _ کاش تمام دنیا لال بودند وقتی نمیدانند چطور باید از زبانشان استفاده کنند _

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
میر عماد

به نظر من یکی از عجیب ترین ابداعات بشری ایجاد تاریخ بود.همین که چکی امضا کنی و بدانی تاریخش را باید برای کی بزنی.همین که وقتی گذرت به قبرستان می افتد و نگاهی به سنگ های سرد می اندازی و میبینی تاریخ فوت این یکی دقیقا مصادف شده با تاریخ تولد قبر کناری ش .

 

همان ابداعی که منجر شد توی تقویم هر روز یک مناسبت ثبت شود.یکی با دیدن سر رسیدش از شادی میز کارش را بغل کند و یکی دیگر فقط با دیدن یک روز خاص که حتی نخواسته خودکارش را بردارد و زیرش یک یاداشت کوچک بگذارد،دلش بخواهد همان میز مذکور را توی سر همکار خوشحالش خورد کند.

 

همین تقویمی که زن و شوهرهای توی عقد میگردند تا زمانی در آینده پیدا کنند که در فلان مناسبت بروند پی زندگیشان.

 

اگر همین حالا هم تقویمت را باز کنی میبینی پر از مناسبت های ننوشته شده به چشمت میخورد.زمانی که قرار است صدای بچه ات را توی بیشمارستان بشنوی.روزی که قرار است دیگر به ندیدن خیلی ها عادت کنی.اتفاقاتی میرسد که هیچوقت نمیتوانستی تاریخ خاصی را برایش مشخص کنی.

 

و تو هنوز نمیدانی توی تقویمت فردا چه روزیست؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۰
میر عماد