دوباره ساعت ها _ حرکت آهسته _ به کارشان ادامه میدهند.وقتی که میرسی به خانه.
شاید باید خوشحال باشی از پیدا شدن سر و کله ی سوسکی که معلوم نیست از کدام سوراخی در آمده و میخواهد نصفه شب بشود بلای روانت.
از جیغ های کوتاه و مقطع شده ی همسرت و مادرش میشود فهمید که ، سوسک هم نامردی نمیکند و از زیر این یکی کابینت میلولد زیر آن یکی دیگر و هی خودی نشان میدهد.
صدای خنده های پدر خانمت هم آن لا به لا ها شنیده میشود که آن طرف کشور گوشی به دست نشسته و دارد به جوک های تو تلگرام میخندد.
این میشود که گوشیت را میگذاری کناری و دمپایی به دست وارد ماجرا میشوی.
میشود جز بزرگترین اتفاق و افتخار آن شب وقتی که با جسد له شده سوسک برمیگردی پیششان و در حالیکه زل زدی به یکی از پاهای کنده شده اش ته دمپایی که دارد هنوز تکان میخورد و تحسین ها و تشکرهایشان را به زور وارد گوشت میکنی، به این فکر هستی که باید فردا شب مسیر طولانی تری را برای برگشت انتخاب کنی.
پ ن : وقتی هیچ عجله ای برای رسیدن نداری چراغ قرمزها چقدر دوست داشتنی اند.