اولین ترس
وقتی که توی اولین قدم بزرگ زندگیتان یعنی کنکور خوابتان بگیرد مشخصا معلوم است قدم های قبلی و بعدی ، چه کوچک چه بزرگ فقط صرف راه رفتن توی مسیر زندگیتان است.
اما هنوز هم که یاد اولین ترس زندگیم می افتم کمی تا قسمتی پشتم دچار رعشه ای 4/3 دهم ریشتری میشود.
پیری...
بازه ی زمانی ای که تکلیفت با هیچ چیز و هیچکس مشخص نیست,حتی با خودت.این که چه میخواهی.وقتی که نوه ها و بچه هایت توی دوران جوانیشان به سر میبرند و شاید اولین ترسشان یا حتی آخرینشان هم قوز پشتشان نیست،یا بی محلی و آدم حساب نکردنت توی آمار مسافرتشان.دعوت نشدنت به مهمانی هایشان. از همه بدتر _ آه _ کشیدنشان وقتی که وارد جمعشان میشوی. حرفهایی که ته دلشان میزنند و میشنوی.آخر من حالا یک پیر مرد بیحال و غر غرو شده ام.
اما حالا که دارم ریز به اتفاقات زندگیم نگاه میکنم میبینم چقدر خاطره های تلخ و شیرین،هیجانی و غیره و غیره دارم که به نوه های نداشته ام بگویم و حوصله شان را سر نبرم.خاطره هایی که شاید تا عکس و فیلمشان را نبینند باور نکنند،همانطور که ما خاطره های بدون عکس پدرمان را باور نکردیم.
شاید هم قرار نیست خیلی هاشان بازگو شود،همانطور که مطمئن هستم پدرم ته گنجه ی دلش خیلی خاطرات خاک خورده داشت که حالا زیر خاک ها پنهان ترش کرده.
یعنی باز قرار است اختلاف نسلی غریبی بین ما و فرزندانمان باشد؟
هنوز گاهی فکر میکنم که چه میشد اگر اولین ترس زندگیم اخم پدرم یا نگاه های مادرم یا حتی ترس از عنکبوت میبود.
به بزرگواری _ جبر جغرافیایی _ نامجو ، قسم.