زبان
مثل 10 دقیقه ای های توی کلاس مینشینم و یک کلمه به ذهنم میاورم که بنویسمش تا ببینم توی دل آن کلمه ی مذکور چه میگذرد.
هنوز هستند کسانی که بیشتر از هر شیرینی ای _زبان_ را میپسندند.گفتند شیرینی و بعدش هم گفتند _ زبان _ باشد بهتر است.
شیرینی , شیرینی به این است که وقتی هنوز داخل جعبه اش زیر یک پاپیون نخ آبی کنار هم مرتب چیده شده اند,لبه ی جعبه را برگردانی و یکی را برداری.
بگذریم ,اصل ماجرا توی آن محفل شیرینی خوران بود.وقتی که حین خوردن صدای همه برای یکی دو دقیقه کاملا قطع شد.همه حرف میزدند اما هیچ صدایی نمی آمد,انگار داشتند پانتومیم برای هم بازی میکردند.علتش برایم مجهول بود اما با وجود تمام سکوت به ظاهر غمگینی که بود ، آن گوشه های مغزم یک نفر نفس عمیق و راحتی کشید.
وقتی که باز صداها کم کم واضح شد تنها چیزی که متوجهش شدم صورت همسرم بود که پرسید _ کدوم قسمت زبونه که شیرینی رو تشخیص میده ؟ _
چیزی از درس های دبستان و راهنمایی یادم نمانده بود،جوابی نداشتم اما بدون به زبان آوردن سوالم پرسیدم _ کدوم قسمت مغزه که تندی و طعنه زبون رو تشخیص میده _
زبان توی دهانم دیوانه وار میچرخید و خودش را به کام م میکوبید و کلمات را آماده میکرد برای گفتن اما باز با دهان بسته آرزو کردم _ کاش تمام دنیا لال بودند وقتی نمیدانند چطور باید از زبانشان استفاده کنند _