چند وقتی فقط مال خودم بودم.دنبال تجربه کردن چیزهای جدید.نه توی کشوری دیگر نه توی اتفاقی خاص،توی همین زندگی همیشگی.
بیشتر از هر چیزی _ توی لجظه زندگی کردن _ را یاد گرفتم.و یاد گرفتم قدر چیزهایی که دارم را بدانم.وقتی که توی ذهنم یک دستم قطع شده بود,یا حتی یک انگشتم .
چند وقتی دور از تمام کسانی بودم که زندگی کردن کنارشان تبدیل به _ عادت _ شده بود و حالا دلیلی برای دلتنگ شدنشان دارم.
اتفاقات قشنگی افتاد؛با _ژوزه _آشنا شدم.
با آدم های شادی آشنا شدم که هرکدامشان _ فارست گامپی _ برای خودشان بودند،آنها فهمیده بودند باید _ کاری را که دوست دارند انجام بدهند و برایش با امید مبارزه کنند _
اما شاید هیچ چیز مثل _ تولد یک انسان _ نتواند یک انسان دیگر را به خودش بیاورد.وقتی که میبینی زندگی برای خیلی از آدم های اطرافت تمام شده است ؛ زردی و بی فروغی توی چشمانشان موج میزند،بوی نا امیدی را از دهانشان میفهمی.
حالا یک انسان ،یک کتاب تازه را باز کرده که تمام صفحاتش سفید است و آماده ی ثبت داستان خودش.با امیدی تمام نشدنی و لبخند همیشگی .و بدون آنکه بداند روزی چند دقیقه لابه لای افکار شلوغ زندگی ، فکرش لبخند به لبم می آورد و بدون آنکه روحش خبر داشته باشد دلیل محکم دیگری به دلایل بهتر زندگی کردنم به من داد.و محمد و محبوبه را برای من به _ آقای پدر و خانم مادر _ تبدیل کرد.
با دو هفته و دو روز تاخیر ، ورودت را به این دنیای قشنگ و بینهایت عجیب تبریک میگم دایی جان.