همیشه برای یک نخ سیگار وقت هست

faaraway with zhoze

همراه با _تنهای محض _ همه ی دوران،خدای بی شریک

آخرین مطالب
پیوندها

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

اینروزها وقت صحبت کردن کلمه ها و جمله ها جلوتر از حرف زدنم توی ذهنم می آید و باعث میشود یا حرفم را فراموش کنم یا جای فعل و فاعل را جا به جا بگویم یا ...

اما هنوز کور سوی امیدی به آن غده ی چربی توی کله م هست.مثلا اینکه وقتی توی مهمانی هستی و با کسی داری راجع به تغییر و تحولات بازار بعد از توافق حرف میزنی ،یک چیزی لا به لای آن توده های چربی هی میپرسد _ چرا دنیای ما لازم دیده شخصیت های ابر قهرمانانه ای برای نجات دنیا و آدم هایش بسازد _ 

مگر هالیوودی ها نمیدانند که توی قرآن آمده که _ هر که را بخواهیم گمراه میکنیم _ ؟

خب این یعنی لابد بعضی ها نباید هدایت شوند.به بعضی ها باید ظلم شود تا خدا پیدایش شود.پس این وسط ماجرای حکمت و مصلحت کجا میرود؟

شاید بعضی وقت ها باید کسی را به حال خودش بگذاریم تا غرق شود.

ابرقهرمان نشویم و فوری نجاتش ندهیم.شاید از غرق شدن که فرار کند بیاید و یکی دیگر را غرق کند؛یا نه اصلا، بیاید و خودش را به مرور زجرکش کند. 

مطمین باش خدا بهتر از تو فکر آن مغروق است و حتما برنامه ای دارد برایش.اول دلخور میشود که چرا این ابله دارد برنامه هایش را خراب میکند و بعد اما ته دلش میخندد به دست و پا زدن های آن پهلوان پنبه ای که فکر میکند دست خداست.

شاید وقتش رسیده _ شنل ابرقهرمان _ بودنت را آویزان کنی روی لبه ی تختت و یه دل سیر بخوابی و بعد که بیدار شدی ببینی تو هم یک انسان معمولی بین این 7 ملیارد آدم هستی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۶
میر عماد
نگاهش که کردم دیدم حداقل بیست متری از من بالاتر است و روی لبه ی پشت بام نشسته است.مطمیم اگر با من به - اجباری _ می آمد بالاترین نمره ی تیراندازی را میگرفت.همین کبوتری را میگویم که از فاصله ی بیست متری با در نظر گرفتن وزن محتویات معده اش و وزش و سرعت باد تواسنت درست شانه ی چپم را هدف بگیرد و با خودش هم فکر نکرد که من با آن لباس پلوخوری حتما جایی قرار مهمی دارم.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۳
میر عماد

مثل 10 دقیقه ای های توی کلاس مینشینم و یک کلمه به ذهنم میاورم که بنویسمش تا ببینم توی دل آن کلمه ی مذکور چه میگذرد.

هنوز هستند کسانی که بیشتر از هر شیرینی ای _زبان_ را میپسندند.گفتند شیرینی و بعدش هم گفتند _ زبان _ باشد بهتر است.

شیرینی , شیرینی به این است که وقتی هنوز داخل جعبه اش زیر یک پاپیون نخ آبی کنار هم مرتب چیده شده اند,لبه ی جعبه را برگردانی و یکی را برداری.

بگذریم ,اصل ماجرا توی آن محفل شیرینی خوران بود.وقتی که حین خوردن صدای همه برای یکی دو دقیقه کاملا قطع شد.همه حرف میزدند اما هیچ صدایی نمی آمد,انگار داشتند پانتومیم برای هم بازی میکردند.علتش برایم مجهول بود اما با وجود تمام سکوت به ظاهر غمگینی که بود ، آن گوشه های مغزم یک نفر نفس عمیق و راحتی کشید.

وقتی که باز صداها کم کم واضح شد تنها چیزی که متوجهش شدم صورت همسرم بود که پرسید _ کدوم قسمت زبونه که شیرینی رو تشخیص میده ؟ _

چیزی از درس های دبستان و راهنمایی یادم نمانده بود،جوابی نداشتم اما بدون به زبان آوردن سوالم پرسیدم _ کدوم قسمت مغزه که تندی و طعنه زبون رو تشخیص میده _ 

زبان توی دهانم دیوانه وار میچرخید و خودش را به کام م میکوبید و کلمات را آماده میکرد برای گفتن اما باز با دهان بسته آرزو کردم _ کاش تمام دنیا لال بودند وقتی نمیدانند چطور باید از زبانشان استفاده کنند _

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
میر عماد

به نظر من یکی از عجیب ترین ابداعات بشری ایجاد تاریخ بود.همین که چکی امضا کنی و بدانی تاریخش را باید برای کی بزنی.همین که وقتی گذرت به قبرستان می افتد و نگاهی به سنگ های سرد می اندازی و میبینی تاریخ فوت این یکی دقیقا مصادف شده با تاریخ تولد قبر کناری ش .

 

همان ابداعی که منجر شد توی تقویم هر روز یک مناسبت ثبت شود.یکی با دیدن سر رسیدش از شادی میز کارش را بغل کند و یکی دیگر فقط با دیدن یک روز خاص که حتی نخواسته خودکارش را بردارد و زیرش یک یاداشت کوچک بگذارد،دلش بخواهد همان میز مذکور را توی سر همکار خوشحالش خورد کند.

 

همین تقویمی که زن و شوهرهای توی عقد میگردند تا زمانی در آینده پیدا کنند که در فلان مناسبت بروند پی زندگیشان.

 

اگر همین حالا هم تقویمت را باز کنی میبینی پر از مناسبت های ننوشته شده به چشمت میخورد.زمانی که قرار است صدای بچه ات را توی بیشمارستان بشنوی.روزی که قرار است دیگر به ندیدن خیلی ها عادت کنی.اتفاقاتی میرسد که هیچوقت نمیتوانستی تاریخ خاصی را برایش مشخص کنی.

 

و تو هنوز نمیدانی توی تقویمت فردا چه روزیست؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۰
میر عماد

همیشه به عدد 13 اعتقاد راسخی داشتم و از 19 خوشم می آمد.میدانی راستش شیرینی خاصی توی عدد 19 است.به نظرم نمره 19 خیلی لذت بیشتری تا 20 دارد.19  یعنی فقط یک قدم اشتباه برداشتی و بعد توانستی زود راهت را درست انتخاب کنی و ادامه بدهی.بعد بشینی و به همان یک اشتباه شیرینت فکر کنی.مسلما 14 نمره ای نیست که وقت بگذاری برای مرور کردنش و اشتباهاتت را تصحیح کنی.19 غرور خاصی هم دارد.

 

9 ای که آخر عددش وجود دارد مثل آخرین پله ی یک نردبان است.20 خوب است اما میدانی که توی گروه خودت پایین ترین هستی.بعد باز مکثی میکنی و به تمام اعداد 19 ای که در زندگیت بوده فکر میکنی.تاریخ های تولد،نوزدهمین track پوشه ی آهنگ های گلچین شده ماشینت،آخرین معدل نوزدهت.مناسبت های خاص.آدرس خیابان های پر خاطره،شماره های تلفن و رمزهای عبوری که پر از 13 و 19 است.

 

یا حتی همین پست قبلی که نوزدهمین پست ثبت شد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۹
میر عماد
وقتی اولین بار دیدمش و بلند سلام کردم .دیدم با چشم های گرد شده به لب هایم نگاه میکند و بعد با صدایی نا مفهوم شبیه سلام جوابم را داد.
بعدها که کمی بیشتر بهم نزدیک شدیم صورتم را نزدیکش بردم و شمرده شمرده پرسیدم که چطور شد ناشنوا شدی؟
به زبان و دهانش اشاره کرد و فهماند که اولش فقط نمیتوانسته حرف بزند و آنقدر صحبت نکرده که با کلمات غریبه شده.به تدریج گوش هایش از نشنیدن سنگین و بعد کر شده.
بعد از  12 سال تازه دیشب حرفش را فهمیدم.وقتی که یادم آمد کسانی را دیگر به یاد نمی آورم که روزی نزدیک ترین به من و من به آنها بودم.دیگر نه توی ذهنم صدایشان را میشنوم نه حتی میتوانم تصورشان کنم.حتی گاهی پیش می آید که هر چه تلاش میکنم اسمشان را هم به یادم نمی آید.وقتی توی فایل هایم دنبال عکسشان میگردم پیدایشان نمیکنم.
و تمام اینها وقتی اتفاق افتاد که دیگر اسمشان را به زبان نیاوردم.

پ ن : دیگر اسم من هم برای صدا کردن به زبان کسی نمی آید.همین روزهاست که وقتی نگاه به آینه کنم ببینم کم کم صورتم دارد محو میشود.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴
میر عماد
همیشه سعی کردم از گروه و حزب ساختن ها برای تفکیک آدم ها دوری کنم.نمیدانم دلیلش استقلال طلبی خودم بوده یا هم ارزش بودن آدم های اطرافم.اما راستش دهه شصتی ها برای من توی هیچ گروهی دسته بندی نشدند.
دهه ای که فقط باید هم دوره شان بوده باشی تا بفهمیشان.نمیشود نشست و جز به جز زندگیشان را تعریف کرد.حواشی ای که متن زندگیشان شده.جنگ و کپن و کنکور و تحریم و گرانی و غیره و غیره.
دهه ای که فقط نیاز داشت فهمیده و دیده شود تا بتواند بزرگترین سد زندگیش یعنی _ تکنولوژی ای که بدون توقف فقط خرد میکرد و جلو میرفت _ را از سر راه بردارد.
تمام دنیای واقعیمان، جایشان را به هر چیز ممکن و غیرممکن  _ مجازی _ داد.نه عشقمان،نه بوسه هایمان،نه آغوش گرفتنمان هیچ کدامشان دیگر خالص نیست.
دلخوش به سکس های سوسکی و عصر _ عدم _ هستیم.
همیشه در حسرت این بودم که یک روز صبح جمعه که بیدار میشوم ، _ زی زی گولو _ را کنار تختم ببینم و آرزو کنم که بزرگ شوم.حیف،اشتباه آرزو کردیم...
هنوز هم جمله جادویی ش را یادم هست و با خودم تکرار میکنم که نکند فراموشش کنم.
حالا هر صبح جمعه که تلوزیون را _ خاموش _ میکنم کنار تختم سیگار به دست منتظر این هستم که زی زی گولو برگردد تا آرزویم را پس بگیرم. به جایش یک میکرو و خمیر بازی آریا و مارپله و یک عروسک زی زی گولو که آرزو برآورده نکند داشته باشم.و درک اینکه چه چیزی را باید _ آرزو _ کنم.

دهه شصت فقط استعاره ای از آدم های واقعی ای هست که حالا لا به لای آدم های مجازی میچرخند و هر روز کلاهشان را پایین تر میکشند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۶
میر عماد

کمتر پیش می آید که بخواهم فیلمی را مشتاقانه به کسی معرفی کنم.
فیلم های شاهکار نیازی به توضیح و معرفی ندارند .فیلم هایی مثل پدرخوانده یا رستگاری در شاوشنگ یا پاپیون یا باجه تلفن.
اما بعضی از فیلم ها دست کم گرفته شدند یا دیده شدند که این فیلم جزو آن دسته هم نیست.توی آن دسته اسم فیلم هایی مثل _ نمایش ترومن _ به چشم میخورند.
اگر بخواهم دور نشوم از اصل ماجرا باید بگویم ندیدن فیلمی مثل نمایش ترومن وقتی که فکر میکنی زندگیت دچار یکنواختی بیش از اندازه ای شده باعث میشود دیدت کلی تر بشود و نگاهت از بالا همه چیز را ببیند.
وقتی که جسمت مثل کره ی زیر آفتاب مانده وا میرود و لش میشود ، وقتی که حوصله ی خودت را هم نداری باید در اولین فرصت بشینی و yes man  را ببینی و خودت را از زیر آفتاب برداری و بگذاری توی یخچال.
میدانی که میدانم توی زندگیت همیشه سرعتگیرهای بلند مالی و روحی داشته ای و فقط تنها خواسته ات گذشتن آن روزها بوده،اما اینبار روی یکی از همان سرعتگیرها بایست و click طنز را ببین.ساده است و قصدش این نیست گیجت کند.خیلی ساده نشانت میدهد _ زمان های از دست رفته ات _ را .
اینها همگی ظاهر زندگی است.باطنش را کسی نمیبند و فقط حس میکند.مثل کورهای عصا به دست حتی لمسش میکنی اما نمیبینیش.بدتر اینکه نمیتوانی حتی به کسی توضیحی بدهی و حرفی بزنی.
چند لحظه عصا و عینکت را بگذار گوشه ای. یک سیگار بگیران و بشین _ زندگی پای _ را ببین.

پ ن : اگر تا چند وقت پیش کسی اسم فیلمی که ساخته ی کشور هند است را پیش من به زبان میآورد میدانست که کم کم باید خودش را از لیست دوستانم حذف کند.اما این فیلم هندی انگلیسی درست مثل فیلم _ ملیونر زاغه نشین _ کاری میکند که تا سیگار آخرت پای فیلم بشینی.


پ ن 2 :      
وقتی که تیتراژ پایانی آمد بشین و با خودت فکر کن که تو اگر جای _ پای _ بودی دوست داشتی کدام داستان را تعریف کنی یا باورش داشته باشی ...؟؟؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۴
میر عماد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۸
میر عماد