اینروزها وقت صحبت کردن کلمه ها و جمله ها جلوتر از حرف زدنم توی ذهنم می آید و باعث میشود یا حرفم را فراموش کنم یا جای فعل و فاعل را جا به جا بگویم یا ...
اما هنوز کور سوی امیدی به آن غده ی چربی توی کله م هست.مثلا اینکه وقتی توی مهمانی هستی و با کسی داری راجع به تغییر و تحولات بازار بعد از توافق حرف میزنی ،یک چیزی لا به لای آن توده های چربی هی میپرسد _ چرا دنیای ما لازم دیده شخصیت های ابر قهرمانانه ای برای نجات دنیا و آدم هایش بسازد _
مگر هالیوودی ها نمیدانند که توی قرآن آمده که _ هر که را بخواهیم گمراه میکنیم _ ؟
خب این یعنی لابد بعضی ها نباید هدایت شوند.به بعضی ها باید ظلم شود تا خدا پیدایش شود.پس این وسط ماجرای حکمت و مصلحت کجا میرود؟
شاید بعضی وقت ها باید کسی را به حال خودش بگذاریم تا غرق شود.
ابرقهرمان نشویم و فوری نجاتش ندهیم.شاید از غرق شدن که فرار کند بیاید و یکی دیگر را غرق کند؛یا نه اصلا، بیاید و خودش را به مرور زجرکش کند.
مطمین باش خدا بهتر از تو فکر آن مغروق است و حتما برنامه ای دارد برایش.اول دلخور میشود که چرا این ابله دارد برنامه هایش را خراب میکند و بعد اما ته دلش میخندد به دست و پا زدن های آن پهلوان پنبه ای که فکر میکند دست خداست.
شاید وقتش رسیده _ شنل ابرقهرمان _ بودنت را آویزان کنی روی لبه ی تختت و یه دل سیر بخوابی و بعد که بیدار شدی ببینی تو هم یک انسان معمولی بین این 7 ملیارد آدم هستی.